یادآوری لذت برداشتن یک دسته نامه از داخل خورجین موتور و گشتن و گشتن تا پیداکردن نامه رزمندهای که از دل آتش و خون برای مادرش پیام فرستاده است، چشمان علیآقا را به برق مینشاند و لبخند را بر لبانش میآورد. پستچی محله کوی دکترا سیسال در اداره پست مشهد، نامه به دست مردم داد؛ سیسالی که برای او هر روزش پر بود از خاطرات تلخ و شیرین و البته بهیادماندنی.
از تصادفی که کم مانده بود او را به دامان مرگ بیندازد، تا به آبدادن ۲هزار قبض برق و نشستن در جوی آب به تماشای قبضهایی که روی موج آب روان از پیش چشمهای بهبهتنشستهاش دور میشدند، همه گوشهای از خاطرات علیآقای کرمالدینی ساکن محله کوی دکتر است که سال ۹۵ بازنشسته شد.
علی کرمالدینی متولد سال۱۳۴۱ در خیابان پانزده خرداد (ضد سابق) است. بعداز سربازی یکیدو حرفه را تجربه میکند و درنهایت با خرید یک دوچرخه و ریختن دل و روده وسیله نگونبخت و دوباره سرهمکردنش، چموخم دوچرخهسازی را یاد میگیرد و بعداز سهسال کار میشود استاد تعمیرات دوچرخه و موتور در محله سناباد و آبکوه؛ «سال چهارم مغازهداریام بود که مردی به نام آقای شیخی برای درستکردن موتورش به در مغازهام آمد. بعداز راه انداختن کارش، گفت اداره پست نیرو میخواهد؛ نمیروی؟
همین یک جمله کافی بود برای وسوسه داشتن کار دولتی تا فردا شال و کلاه کنم و به اداره پست مرکزی در میدان عدل خمینی (ره) بروم.» علیآقا ورزیده و در روزگار جوانی رزمیکار بوده است. او از سهسالی تعریف میکند که در اداره برق استان بهدلیل همین ویژگی، او را به کار گرفتند تا در دل بیابان، آهنهای پنجاه تا هفتادکیلویی را زیر بغل بزند و از دکل بالا برود.
حال در اداره پست، عذر او را بهخاطر همین هیکل درشت و ورزشکارانه اش خواسته بودند؛ «بعد از یک هفته کار در اداره پست، مسئول توزیع وقت گفت فلانی تو دیگر نیازی نیست از فردا بیایی. دلیلش را که پرسیدم، گفت: تو زیادی درشت هستی؛ به درد این کار نمیخوری! ناراحت شدم و برگشتم سر کار خودم؛ دوچرخهسازی.»
البته در همان یک هفته در اداره پست، آزمون استخدامی هم برگزار شده و علیآقا نیز در آن شرکت کرده بود. همان آزمون، دریچه ورودش به دنیای نامه و نامهرسانی شد؛ «یک روز غروب در مغازه نشسته بودم که نامهرسان محله که بعدها شد دوست و رفیق شفیقم، برایم نامهای از اداره پست آورد. نامه استخدامیام بود. بعد از آن روز دیگر رسما شدم نامهرسان اداره پست.»
علیآقا از بخش نامههای سفارشی میگوید که اوایل دهه ۷۰ تازه راهاندازی شده بود و او شد مسئول توزیع بخشی از این نامهها؛ «تعداد نامههای سفارشی نسبتبه عادیها خیلی کمتر بود، درعوض منطقه بزرگتری را شامل میشد با تعداد نامهرسان کمتر. منطقهای که به من داده شده بود، بین فلکه برق تا خیابان نخریسی بود. بعدها نامههای عادی و سفارشی یکی شد و نامهرسانها درکنار توزیع نامههای عادی، نامههای پیشتاز را هم میرساندند، اما اولویت توزیع با نامههای سفارشی بود.»
گذرنامه، گواهینامه، نامه و بستههای دانشجویان و رزمندهها از نامههایی بود که معمولا سفارشی بود و باید بهسرعت به دست صاحبش رسانده میشد. بهوقت تحویلدادن این نامهها باید از گیرنده امضایی گرفته میشد و علیآقا برای بعضی افراد این قانون را رعایت نمیکرد؛ «در محلهای که همه من را میشناختند و من هم میدانستم کدام خانه، مردی در جبهه دارد و کدام خانه، دانشجویی در دیار غربت، اگر در خانه کسی هم نبود، نامه را از بالای در به درون خانه میانداختم تا در گیرودار رفتوآمد به اداره پست اذیت نشوند. اما این را هم بگویم که این کار را فقط برای کسانی که میشناختم و آنها هم من را میشناختند، انجام میدادم، نه همه.»
او درمیان صحبتهایش از خاطره تصادفی میگوید که او را تا لبه پرتگاه مرگ کشاند، «ششهفت سالی از کارم در محدوده دانشگاه فردوسی و هاشمیه میگذشت که یک روز در تصادف با وانتباری که خلاف میآمد، سرم بهشدت آسیب دید. تشخیص پزشکان ضربهمغزی شدید و عمل فوری بود با ۱۰درصد احتمال زندهماندن. خانواده بهدلیل احتمال کم زندهماندن به جراحی رضایت ندادند. مدتی با همان حال در بیمارستان بودم.
پزشکان مرخصم کردند تا اگر قرار است تمام کنم، در خانه باشم. دوسهروزی که در خانه بودم، خانواده طاقت دیدن شرایط جسمیام را نداشتند. پس دوباره به بیمارستان امدادی انتقالم دادند تا تحتنظر باشم. به شب نکشیده، خبر مرگم به خانواده داده شد. از چندروز قبل، پرده سیاه سردر خانه زده و کارتهای دعوت نوشته شده بود. در اداره هم برگه ترحیم را روی تابلو اعلانات زده بودند.»
او از رسم آن زمان اداره پست میگوید که هرکدام از همکاران فوت میکرد، پیکرش را در محوطه اداره پست، دور میدادند و همکاران و دوستان خدابیامرزی میگفتند؛ بعد او را میبردند برای مراسم خاکسپاری؛ حالا همه اداره پست، از مرگ او خبردار شده بودند، اما ازآنجاکه عمر او به دنیا بوده است، درمیان بیتابیهای دختر پنجساله وقتی در مقابل سردخانه بیمارستان، خودش را روی جنازه بابا میاندازد و دستش را میگیرد، با تکان انگشتها متوجه جان داشتنش میشود و دوباره آیسییو و مراقبتهای ویژه؛ «اگرچه دکترها جوابم کرده بودند، دوباره با همان وضع بعداز چند روز به خانه برگردانده شدم.
چهارپنج روزی در کما بودم، درحالیکه همه خانه به عزایم نشسته بودند. یک روز با اذان صبح، چشم باز کردم. خانه سیاه بود و ماشینم کلی خاک گرفته بود و من در عجب که چرا خانه را سیاهپوش کردهاند.»
علیآقا که هر روز ساعت۶ از خانه به سمت اداره راه میافتادبعد از بیرون آمدن از کما خود را به اداره رساند تا آنجا هم همه از زندهبودنش شوکه شدند؛ «اولین نفری که دیدم، امام جماعت اداره بود که با دیدنم شروع کرد زیر لب ذکرگفتن؛ بعد آگهی ترحیمم را از جیبش درآورد و نشانم داد. او من را به اتاقش برد و بعداز خبرکردن بقیه، همه کارمندان در سالن بزرگ اداره پست جمع شدند و مدیرکل بعداز کلی تعریف از من، خبر سلامتیام و به بیان دیگر، شفایم را به همه اعلام کرد. حالا خودم را درمیان جمع دوستان و همکارانی میدیدم که منتظر جنازهام بودند.»
لطف بزرگ مدیرکل به علیآقای پستچی این بود که دیگر پشت موتور ننشیند و در اداره پست هرجا که دوست دارد، کارش را ادامه دهد، اما نامهرسانی نه؛ «بعد ازحدود یکماهی که از کار دور بودم بازگشتم، اما دیگر نه در لباس پستچی، بلکه کارمند پشت میزنشینی بودم که تا پایان سیسال خدمتم در همان سمت ماندم.»
علیآقا شیرینترین قسمت شغل یک پستچی را مراوده با مردم میداند؛ اینکه هر روز با آدمهای مختلفی روبهرو شوی و گاه درمیان این آدمها، آشنایی را ببینی که گمان به دیدن دوبارهاش نداشتهای؛ «دوره سربازی همدورهای داشتم که رفاقتی بین ما شکل گرفته بود. بعداز سربازی دیگر از هم خبری نداشتیم.
در گذشته همه خانهها تلفن نداشت و گوشی همراه هم نبود. ما همدیگر را گم کردیم، اما بعداز سالها وقتی نامهای را در بولوار دانشجو به در خانه آقای دکتری بردم، آن آقای دکتر، کسی نبود جز همان رفیق دوره سربازیام.»
* این گزارش ۱۵ مهرماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۳۰ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.